♥♥♥فرشته های عاشق♥♥♥

♥♥♥حرفی ندارم..من حاضرم حتی جانم به لبم برسد،اگرتوجانم باشی...♥♥♥

 آسمون آرزومون پره از ابرهای تیره

لالایی واست بخونم تاشاید خوابت بگیره

اگه از خواب نپریدی،توی خواب خدارودیدی

یه جوری بپرس ازش که دلامون چرا اسیره…؟

ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی

رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی

حالا من تنها نشستم با نوای بی نوایی

چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفایی

 

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:52 توسط ♥نگین♥| |

گفتمش : دل می خری ؟ برسید چند؟ گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !

خنده کرد و دل ازدستم ربود

تا به خود باز آمدم او رفته بود

دل ز دستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود

نوشته شده در جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:9 توسط ♥نگین♥| |

آدمی دو قلب دارد قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حظورش بی خبر.
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...

با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...


اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود


زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...

این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی


و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:44 توسط ♥نگین♥| |

 

 

از هم گريختيم

 

و آن نازنين پياله دلخواه را، دريغ

 

بر خاك ريختيم!

 

 

 

جان من و تو تشنه پيوند مهر بود،

 

دردا كه جان تشنه خود را گداختيم!

 

بس دردناك بود جدائي ميان ما،

 

از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم

 

 

 

ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت،

 

اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت،

 

و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود،

 

دردا كه چون جواني ما پايمال گشت!

 

 

 

با آن همه نياز كه من داشتم به تو،

 

پرهيز عاشقانه من ناگريز بود.

 

من بارها به سوي تو آمدم، ولي

 

هر بار دير بود!

 

 

 

اينك من و توايم دو تنهاي بي نصيب،

 

هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش.

 

سرگشته در كشاكش طوفان روزگار،

 

گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:39 توسط ♥نگین♥| |

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

 

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

 

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

 

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

 

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

 

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی

چون صدای تو گیراست

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

چون باملاحظه و بافکر هستی

چون به من توجه و محبت می کنی

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

 

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

 

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

 

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

 

نامه بدین شرح بود :

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم

دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

 

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟

نه

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:33 توسط ♥نگین♥| |

خـــــــسته ام ...
از سوالهای سخت ...
از پاسخ های پیچیده ...
کلمات سنگین ...
فکرهای عمیق ...
پیچ های تند ...
نشانه های با معنی ، بی معنی ...
توی دنیایی که هیچکس شبیه حرف هایش نیست ...
دلم یک هوای تازه میخواهد ...
دلــــــــــــــــــــــــــم ...
... دلتنگِ سادگیست ...
به همین ســـــــــــــــــــــــــــــــــــادگی .

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:42 توسط ♥نگین♥| |

گفتی: چشمها را بايد شست...
زير باران بايد رفت...
چشمایم را شستم
زير باران رفتم
ولی ندیدمت
فقط باران بود و چشمهایم
بعدها
وقتی کویر دلم، تشنه باران شد
فهمیدم که تو همان بارانی... ...

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:37 توسط ♥نگین♥| |

بهار فصلی دوباره است... شروعی است برای تازه بودن و تازه تر شدن...

گرچه پادشاه فصل ها پاییز است ، اما....

هم اگر عمر زندگی ما به حساب بیاید ،دوران میان سالی است...

پاییز میان سالی من است، یادآور بهار و تازگی...

پاییز پر است از رنگ و شور...

پاییز و بهار هر دو بارانی اند...

پاییز عاشق تر است...

پاییز آرام و پر شررتر است....

پاییز پر است از سکوت و حرف...

پاییز از همه چیزهای کهنه و تازه پر است...

پاییز پر است...

بهار اما شروع است....

گرچه پاییز یادآور بهار است.. بهاری عاشقانه تر...

اما.....

 

 

 

 

بهار چیز دیگری است....

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:35 توسط ♥نگین♥| |

اینجا زمستان لباس سفیدش را با خودش می برد سمت نا کجا آباد و بهار با تمام آرزو های قشنگ رخت پهن می کند کنج تمام دلای ادما و من ارزو هایم را با خودم حمل می کنم به نا کجا اباد دلم و سنگین می شوم از تمام آرزو های نرسیده ام ....
سلام بهار قشنگ صدای پا هایت را می شنوم و می بینم تمام نقاشی های نکرده ات را.راستی بهار خوبم تو تمام آرزو های پر پر شده ام را با خودت به تابستان تحویل می دهی یا در این بازار کم محبتی لطفی بر ارزو هایم می کنی
بهار جان چند سال باید منتظر بمانم تا شاید ....
بگذریم ... اینجا زمستان لباس سفیدش را با خودش می برد سمت نا کجا آباد و بهار با تمام آرزو های قشنگ رخت پهن می کند کنج تمام دلای ادما و من ارزو هایم را با خودم حمل می کنم به نا کجا اباد دلم و سنگین می شوم از تمام آرزو های نرسیده ام ....
سلام بهار قشنگ صدای پا هایت را می شنوم و می بینم تمام نقاشی های نکرده ات را.راستی بهار خوبم تو تمام آرزو های پر پر شده ام را با خودت به تابستان تحویل می دهی یا در این بازار کم محبتی لطفی بر ارزو هایم می کنی
بهار جان چند سال باید منتظر بمانم تا شاید ....
بگذریم ...

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:24 توسط ♥نگین♥| |

Me & You 4 Ever

 

دلـــم کــوچکـــ استـــ ...

ولي آن قدر جا دارد که بــــراي هر عـــزيـــزي که دوستـــش دارمـ نيمکــتي بگذارم بـــراي هميشـــــه ...
 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:15 توسط ♥نگین♥| |

شايد يه کسي شبها براي اينکه خوابتو ببينه به خدا التماس ميکنه!!

شايد يه کسي به محض ديدن تو دستش يخ ميزنه و تپش قلبش مرتب بيشتر ميشه!!

مطمِئن باش يکي شبها بخاطر تو تو دريايي از اشک ميخوابه!!

ولي تو اونو نميبيني؟؟

شايدم هيچ وقت نبيني...

کاش زندگیم از اینا داشت:

[◄◄ι] [ ιι ] [■] [►] [ι►►]

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:7 توسط ♥نگین♥| |


گاهي دلم مي خواهد خودم را بغل کنم !

ببرم بخوابانمش !

لحاف را بکشم رويش !

دست ببرم لاي موهايش و نوازشش کنم !

حتي برايش لالايي بخوانم !

وسط گريه هايش بگويم: غصه نخور خودم جان !!

درست مي شود!...درست مي شود!...

اگر هم نشد به جهنم!...

تمام مي شود!...بالاخره تمام مي شود!!...

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:6 توسط ♥نگین♥| |

حالا كه فهميدي چقدر دوستت دارم عذابم ميدهي.

حالا كه فهميدي تك تك ثانيه هاي زندگي ام به يادت هستم.

حتي يك لحظه هم از يادت غافل نيستم.

ديگر مرا ياد نمي كني؟!

اين رسمش نيست كه مرا عاشق خودت كردي و خودت را بي خيال همه چيز .

يك لحظه نيز مرا ياد كن،ببين كه اينجا چقدر بي قرارم.

تمام زندگي ام پر شده از احساسات .

احساساتي كه مثل آتش مي سوزاند دل عاشقم را .

وقتي كه ميبينم هستي ،اما نيستي ،تنهايي عذابم مي دهد ،اين دل عاشقم را.

نمي خواهم حالا كه عاشقم احساس تنهايي كنم .

نمي خواهم حالا كه به تو دل بستم احساس بي كسي كنم.

نمي خواهم دوباره تنها باشم  ودر خيال پوچم عاشق باشم .

مي خواهم با تمام وجود احساست كنم.

لمست كنم .

مي خواهم باور كنم كه،بعد از مدتها از دام تنهايي رها شده ام.

عزيزم دور نشو از اين دل عاشقم.

نمي خواهم با يك دل عاشق تنها زندگي كنم.

آهاي بي وفا،حالا كه فهميدي چقدر دوستت دارم ،ديگر يادي از ما نميكني ؟

مثل آن روزهاي اول آشنايي نام مرا صدا نميكني؟

براي شنيدن صدايم لحظه شماري نميكني؟

براي شنيدن دوستت دارم از سوي قلبم بي قراري نميكني ؟

حالا كه من لحظه به لحظه مي گويم دوستت دارم ،با التماس،با گريه ....

مي گويم عاشقت هستم ،

پس چرا مثل قبل يادي از من نمي كني ؟

من اسيرم در دام قلب بي وفايت.

من عاشقم.

عاشق آن دل بي خيالت،

با قلبم بازي نكن......

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:3 توسط ♥نگین♥| |

رفتی؟؟؟ ...
 
 
 بـــه ســلامــت !
 
 
 من خدا نیستم بگویم : " صد بار اگر توبه شکستی باز آی !!!! "
 
 
 آنـــــکــــه رفـــــــت ... به حرمت آنچه با خود برد حق بازگشت ندارد !
 
 
رفتنش مردانه نبود !!
 
 
 لااقل مرد باشد و برنگردد !!
 
 
خط زدن بر من پایان من نیست ،
 
 
 آغاز بی لیاقتی توست .
 
 
 آنان که “عوض” شدنشان بعید است ؛
 “عوضی” شدنشان قطعی است...

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:2 توسط ♥نگین♥| |

کَـ لاغ پـَر...؟؟
نَــــ ه
کَـ لاغ را بگذاریمــ برای آخــــر
...
نگاهتــــ پـَر
...
.........خاطراتتـــــ هم پـَــــــر
صدایتـــــ ؛ پـَـــر

کَـ لاغ پـَر..!؟؟
نه ؛ کـَـ لاغ را بگذاریم برای آخـــر
...
جوانی ام پـَر
خاطراتم پــَر
مـטּ  هم ... پــَـ ــــر
حالا
تو مانده ‌ای و کَـ لاغ ؛
که هیـــــ ـچ وقت به خانه اش نرسیــــ د!!!

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:1 توسط ♥نگین♥| |

انـگـار همـیــن دیــروز بود ...!

خاطــراتمــان دیـگــر به من و تـــو نیازی ندارد...

آنقــدر بزرگ شده که مدام روی افکــارم راه مـی رود!

لحظه ی به دنیــا آمـدنـش نـزدیـک است

می خواهــم جشــن دو نفــره بگیــرم!

تــو با تصـمیـم های عاقـلانه ات عکــس یادگاری بگیر

وبه دیـوار اتاقــت بزن!

ما دور از چشم تــو شمع فــوت می کنیـم و به روی هــم لبخنــد میزنیم!

امسـال روی کیـک تـولــد خاطراتمــان نوشـته ام :

" من هــر روز دلـتــنــگ ِ تــــو ام عــزیــز " !!

چــاقـو را می آورم ... کیـک را نصـف می کنـیـم ...

دل که بـُـریـده شد برای هـم دســت می زنیـم و

من وســط خوردن تــلــــخ تـریـن کیـک دنـیــا به ایـن فکــر می کنــم 

هــر روز که می گـذرد به دل خوری هایـم اضـافه مـی شـود!!

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:0 توسط ♥نگین♥| |


رفتار من عادی است
اما نمی دانم چرا
این روزها
از دوستان و آشنایان
هرکس مرا می‌بیند
از دور می‌گوید:
این روزها انگار
حال و هوای دیگری داری!

 

اما
من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده
و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام

 

این روزها تنها
حس می کنم گاهی کمی گنگم
گاهی کمی گیجم
حس می‌کنم
از روزهای پیش قدری بیشتر
این روزها را دوست دارم
گاهی
- از تو چه پنهان -
با سنگها آواز می‌خوانم
و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم
این روزها گاهی
از روز و ماه و سال، از تقویم
از روزنامه بی خبر هستم

 

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر
گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم
این روزها گاهی خدا را هم
یک جور دیگر می‌پرستم

 

از جمله دیشب هم
دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:
من کاملا تعطیل بودم
اول نشستم خوب
جوراب‌هایم را اتو کردم
تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم
با کفش‌هایم گفتگو کردم
و بعد از آن هم
رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم
و سطر سطر نامه‌ها را
دنبال آن افسانه‌ی موهوم
دنبال آن مجهول گشتم
چیزی ندیدم
تنها یکی از نامه‌هایم
بوی غریب و مبهمی می‌داد
انگار
از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه
بوی تمام یاس‌های آسمانی
احساس می‌شد

 

دیشب دوباره
بی تاب در بین درختان تاب خوردم
از نردبان ابرها تا آسمان رفتم
در آسمان گشتم
و جیب‌هایم را
از پاره‌های ابر پر کردم
جای شما خالی!
یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد
یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم
که رنگ چشمانم کمی میشی است
و بر خلاف سال‌ها پیش
رنگ بنفش و ارغوانی را
از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین بار
دیدم که نام کوچکم دیگر
چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر
تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک
یک روز کامل جشن می‌گیرم
گاهی
صد بار در یک روز می‌میرم
حتی
یک شاخه از محبوبه‌های شب
یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز
با عابران ناشناس شهر
احساس گنگ آشنایی می‌کند
گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را
آهنگ یک موسیقی غمگین
هوایی می‌کند

اما
غیر از همین حس‌ها که گفتم
و غیر از این رفتار معمولی
و غیر از این حال و هوای ساده و عادی
حال و هوای دیگری
در دل ندارم
رفتار من عادی است

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:46 توسط ♥نگین♥| |

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

 

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

 

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

 

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

 

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

 

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد

نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

 

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم

صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:43 توسط ♥نگین♥| |

عاشق                           عاشق تر

نبود در تار و پودش           ديدي گفت عاشقه عاشق

FFFFFFFFFFFFFF   نبودش  FFFFFFFFFFFFFF

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه ديدار اين خونه

فقط  خوابه ، تو كه رفتي هواي  خونه تب داره  ،  داره  از درو ديوارش غم

عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ،  بيا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون كه فكر نمي كردي نمونده پيشت، ديدي رفت ودل ما رو سوزوندش

حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جاي كفتر و  گنجشك  كلاغاي

سياه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابيده  توي  دنياي خاموشي  ،   ديگه  ساعت رو

طاقچه شده كارش فراموشي  ،  شده كارش فراموشي  ،  ديگه  بارون  نمي

باره  اگر چه  ابر سياه  ،  تو كه  نيستي  توي  اين خونه ،   ديگه  آشفته

بازاريست  ،  تموم  گل ها  خشكيدن مثل خار بيابون ها ،  ديگه  از

رنگ  و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت

گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداري، عشقو

به فراموشي ،چند روزه تو مي سپاري

گفتم كه تو مي دوني،سرخاك

تو مي ميرم ، ولي

تا لحظه مردن

نمي گيرم

دل از

تو

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:42 توسط ♥نگین♥| |

آن شب شب نحسی بود ... 

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟ 

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ... 

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ... 

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ... 

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟ 

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ... 

پسر : نه به خدا من عاشقتم ... 

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ... 

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ... 

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:40 توسط ♥نگین♥| |

 ما دوتا ماهی بودیم توی دریای کبود

 خالی از اشکهای شور از غم بود و نبود

 پولکامون رنگ وارنگ روزامون خوب و قشنگ

 آسمونمون یکی خونمون یه قلوه سنگ

 خندمون موجارو تا ابرها میبرد

 وقتی دلگیر بودم اون غصه میخورد

 تورهای ماهیگیرها وا نمیشد

 عاشقی تو دریا تنها نمیشد

 خوابمون مثل صدف پر مروارید نور

 پر شد این قصه ما توی دریاهای دور

 همیشه توک میزدیم به حباب های درشت

 تا که مرغ ماهی خوار اومد و جفتموکشت

 دلش آتیش بگیره دل اون خونه خراب

 دیگه نوبت منه سایه ش افتاده رو آب

 بعد ما نوبت جفتای دیگه ست

 ای خدا کاری نکن یادش بره

 که یه ماهی این پایین منتظره

 نمی خوام تنها باشم

 ماهی دریا باشم

 دوست دارم که بعد از این

 توی قصه ها باشم

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:38 توسط ♥نگین♥| |

یک
 پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن

یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی

در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ

یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را

از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد

یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

*ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ*

*ـــــــــــــــــــــــــــــ*

*ــــــــــــــــ*

*ــــــ*

*

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:36 توسط ♥نگین♥| |

می روم  اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست

آنچـــــنان که تارو پود قلب من از هــــم گسست

می روم با زخم هـــــایی مانده از یک سال سرد

آن همه برفی که آمـــــد آشـــــــیانم را شکست

می روم اما نگویــــــــی بی وفــــــا بود و نمــــاند

از هجوم سایه هــــا دیگر نگــــــاهم خسته است

راســــــتی : یادت بمــــــــاند از گـناه چشم تو

تاول غــــــربت به روی باغ احســــــاسم نشست

طـــــــرح ویران کـــردنم اما عجیب و ســــــاده بود

روی جلد خاطــــراتم دست طوفــــــان نقش بست

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:30 توسط ♥نگین♥| |

گفتم:خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ....در ان لحظات شانه های تو کجا بود؟ندایی امد که عزیزتر از هر چه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای وپروردگارت آنی خود را از تو دریغ نکرده است پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خویش مینگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.
گفتم پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی آنگونه زار زار بگریم؟
وباز ندایی آمد :ای عزیزتر از هرچه هست،اشک تنها قطره ای است که قبل از اینکه فرود آید عروج میکند اشک هایت به پروردگار رسید و او آن ها را یکی یکی بر زنگار های روحت ریخت تا باز هم از جنس نور باشی واز حوالی آسمان ،زیرا تنها اینگونه میتوان تا همیشه شاد بود.
گفتم :آخر این چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟
گفت:بارها صدایت کردم و آرام گفتم:از این راه نرو که به جایی نمیرسی! اما تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند پروردگار بود که:از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید!
گفتم:پس چرا آن همه درد را در دلم انباشتی؟
گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی....پناهت دادم تا صدایم کنی،چیزی نگفتی...آخر تو بنده ی منی ، چاره ای نبود جز نزول دردو تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی!!!
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟گفت:اولین بار که گفتی خدا،من آن چنان به شوق آمدم که حیفم امد بار دگر خدای تو را نشنوم تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن "خدا"یی دگر .........من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصراری نمیکنی وگرنه همان بار اول دردت را دوا میکردم.گفتم مهربان ترین خدا دوست دارمت!
گفت :عزیزتر از هرچه هست، دوست تر دارمت!

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:29 توسط ♥نگین♥| |

دوستت دارم ...
من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟

پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم

تنهاییت برای من ...

غصه هایت برای من ...

همه بغضها و اشکهایت برای من ...

بخند برایم بخند

آنقدر بلند

تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را ...

صدای همیشه خوب بودنت را

دلم برایت تنگ شده

دوستتــــــ دارم ...

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:23 توسط ♥نگین♥| |

 


 

 

یک متــــرسک خریده ام ...

 

 

عطر همیشگی ات را به تنش زده ام ...

 

 

در گوشــــه اتاقمـ ایستاده درست مثل توست...

فقط اینکه روزی هزار بار از رفتنتـــش مرا نمی تــرساند و همیشه آغوشش برایم باز است...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:21 توسط ♥نگین♥| |

قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
 
ویکتورهوگو

نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:,ساعت 18:5 توسط ♥نگین♥| |

ای دوست به جز عشق تو در سر من هوسی نیست

جز نقش تو بر صفحه ی دل نقش کسی نیست

نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:24 توسط ♥نگین♥| |

http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gifتو که نیستی غم غربت با منه
همیشه یه دنیا حسرت با منه http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif تو که نیستی روزا با شب یکی‌ان
هر دوشون تاریکن و تاریکی‌ان http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif با تو ماه رو همه جا می‌بینم
حتی خورشید و شبا می‌بینم http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif بی تو این دنیا که تو چنگ منه
دیگه چنگی به دلم نمی‌زنه http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif می‌دونستی پیش توگیره دلم
می‌دونستی بری می‌میره دلمhttp://www.iranvij.ir/upload/images/iataww88p2ydiuzal0k9.gif

 


 

نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:50 توسط ♥نگین♥| |

ومن هنوزم عاشقم

آنقدرکه میتوانم هرشب بدون آنکه خوابم بگیرد

ازاول تاآخر بی وفایی هایت رابشمارم

ودست آخرهمه رافراموش کنم

نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:36 توسط ♥نگین♥| |

بادوباره دیدنت غم هاچنان برسردلم سنگینی میکنندکه دیگرجایی برای نفس کشیدن وتپیدن دلم نمی گذارند

توچه بودی که تمام تنهاییم راپرکردی وبه یکباره مرارهانمودی

غمگینم

گویی هزاربارمرده ام ودوباره زنده شده ام.آری این گناه من است(عشق)

وبه جرم این گناه رنج وعذاب ودوری وتاابدعاشق ماندن نصیب من شد

کاش نمی گفتم

کاش تنهاییم رابه قیمت ازدست دادنش صاحب نمی شدم

دوستش دارم

پس ازسالهابازهم دوستش دارم

ولی او...

نمی فهمد...نمی داندکه یک عاشق نمی تواندعشقش رابه فراموشی بسپارد

آه ازدل خسته ی من...

آه ازشب های تنهایی...

کاش...تنهاکلمه ای است که میتوانم به زبان بیاورم

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 10 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:40 توسط ♥نگین♥| |

 

روی نیمکت توی پارک نشسته بودیم.من سرم روی پات بود.داشتیم درباره ی آیندمون حرف می زدیم.

 

 

تو خندیدی و گفتی من نمیتونم بمونم. ولی تا من گریم گرفت با دست اشکامو پاک کردی وگفتی :

 

 

گریه نکن شوخی کردم.

 

 

ولی من همانطور گریه میکردم تا خوابم گرفت...

 

 

وقتی از خواب بیدار شدم تو واقعا رفته بودی...

 

 

نمی تونم ببخشمت...

 

 

شاید اگه نمی گفتی شوخی کردم جای بخشیدن بود...

ولی ...

 


 

نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:39 توسط ♥نگین♥| |

چرا خیلی از آدما عاشق می شه, ولی با اینکه می دونن به عشقشون نمی رسن, بازم بهش عشق ورزی می کنن؟ چرا خیلی از آدما عاشق می شن, ولی هیچ تلاشی برای رسیده به عشقشون نمی کنن؟ و میگن: بابا نمی شه! نمی ذارن!

و بخاطر تایید این حرفشون میگن: من آدمای اطرافمو می شناسم و می دونم این اجازه رو بهم نمی دن!

چرا؟؟؟

مگه آدما به جز قدرت تفکر و تصمیم گیری, قدرت ماورایی هم دارن که این حرفو می زنن؟

چرا آدما دیگه به خودشون, به قدرتشون هیچ اعتمادی ندارن؟ و باور ندارن که می تونن "هرکاری" که اراده کنن انجام بدن؟

آه...

ولی الان غم من اینه که آدما؛ "خودشون" نمی خوان اراده کنن که به عشقشون برسن!

می تونن ولی نمی خوان!

آیا واقعا اون عشقشونه؟ یا عادتشونه؟

چرا آدمِ طرف مقابلشون باید اشک بریزه ولی اونا ککشون نگزه؟ دریغ از یه دلِ

نرم و لطیف...

بیشتر ۀدمایی که ما اطرافمون می بینیم, آدمایین که عاشقن! عاشق واقعی! ولی طرف مقابلشون نمی خواد که به اونا برسه, نمی خواد که اونو مال خودش بکنه!

بیشتر آدمایی که ما اطرافمون می بینیم, آدم نیستن؛ یه جسم خستن, ولی پر انرژی! انرژی ای ناشی از ناراحتی و یا حتی عصبانیت

که می خوان به طرز مختلف خالیش کنن, ولی نمی تونن!

می خوان که قلبشونو از سینه دربیارن, تیکه تیکش کنن!

که:

چرا عاشق کسی شدن که نمی خواد بهشون برسه...!

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:35 توسط ♥نگین♥| |

 

تکه ای سیب در دهانم گذاشتم

 

ناگهان چشمان زیبایش در مقابلم پلک برهم زد

 

خیلی نزدیک بود... اما خیلی دور...

 

دلم لرزید!

 

یاد لبانش که حرف می زد و با چشمانش تا عمق چشمانم خیره شده بود افتادم

 

باز هم دلم لرزید...!

 

انگار دیگر دندان هایم توانایی خرد کردن سیب را نداشتند و سیب نجویده در گلویم فرو رفت. احساس خفگی و بغض داشتم!

 

آیا او دوستم داشت؟!

 

نمی دانم!

 

اگر دوستم داشت, هنوز هم در دلش جا دارم؟!

 

نمی دانم در دلش چه می گذرد!

 

فقط می دانم عاشق اویم.

 

عاشق نگاهش

 

عاشق رنگ عسلی چشم هایش...

کاش تا همیشه تنهایم نمی گذاشت...

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:27 توسط ♥نگین♥| |

 

 

کاشکی چشمامو می بستم, کاشکی عاشقت نبودم, اما هستم...

کاش ندونی بی قرارم, کاش اصلا دوست نداشتم, اما دارم...

کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه, کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر می زنه

کاشکی بارون غمت, منو می برد...

کاش ندونی که نگاهم, خیره مونده به نگاهت, کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت

کاشکی احساسم و عشقت, دیگه می مرد...

کاش گُلاتو می سوزوندمع کاش می رفتم نمی موندم, اما موندم...

کاش یکم بارون بگیره, کاش فراموشت کنم من, اما دیره...

کاش ندونی که دلم واسه چشات پر می زنه, کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر می زنه

کاشکی بارون غمت منو می برد...

کاش ندونی که نگاهم, خیره مونده به نگاهت, کاش ندونی که همیشه موندگارم چشم به راهت

کاشکی احساسم و عشقت, دیگه می مرد...

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:22 توسط ♥نگین♥| |

 

به تو فکر می کنم

 

اشکهایم می ریزند

 


 

چشمان روحم به نگاهت گره خورده

 

جدا نمی شود

 


 

هنوز هم اگر صدایم را بخواهی

 

برایت آواز می خوانم

 

عاشقانه

 

و عاشقانه آن را تقدیم چشمان زیبا و قلب پاکت می کنم

 


 

باشد که در وجودت, ذره ای!

 

حتی به مساحت یک "یاد"

 

لانه کنم

 


 

از تو دورم

 

اما فقط کافیست قلب فرمان روای تو

 

به دل فرمان بردار من بگوید بخوان

 


 

اگر به دلت گوش بسپاری

 

در آن صدای حقیرم طنین انداز است

 

برای تو...

         دوستت دارم!

نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:16 توسط ♥نگین♥| |


Power By: LoxBlog.Com