♥♥♥فرشته های عاشق♥♥♥

♥♥♥حرفی ندارم..من حاضرم حتی جانم به لبم برسد،اگرتوجانم باشی...♥♥♥

عجب خدایی داریم

                    براحتی میتونه مچمون روبگیره....

                                                  ولی بجای اون دستمون رومی گیره...

نوشته شده در یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:,ساعت 16:34 توسط ♥نگین♥| |

 

سلام عزیزای خودم

حالتون چطوره؟

وای جاتون خالی،انقدمسافرت خوش گذشت بهم که حدوحدودنداره

هرچی بگم کم گفتم

سه خانواده بودیم،ماوخاله ام ومادربزرگ وداییام که یکیشون عقدکرده ویکیشون مجرده

اول رفتیم خرم آبادوازاونجارفتیم داران واصفهان وکاشان،قم،همدان،قمصر،خلاصه کلی شهررفتیم

8روزاونجابودیم ومثل برق گذشت واقعا

5شنبه رسیدیم دزفول،به محض اینکه واردخوزستان شدیم انقدهواگرم بودکه فکرکنم اولای راه جهنم روتجربه کردم

راستی بهتون گفته بودم که کنکورآزمایشی دادم...چندروزپیش رفتم نتایج رونگاه کردم

دیدم درکمال ناباوری مهندسی شیمی دزفول قبول شدم

رتبه ام هم166شد،خودمونیم هاخیلی هم بدنشدم ولی حیف که آزمایشی بود

خلاصه کلی خرکیف شدم

امروزصبح هم فهمیدم که1مهردبیرستان نمیریم نمیدونم چیشده،حالافرداته وتوی قضیه رودرمیارم

خونمون رومیخوایم عوض کنیم

ازاین خونه دیگه دلم زده بابا

وااااااااااااااااای چهارنبه وپنج شنبه جشن عروسی داریم

حالامن چــــــــــــــــــــــی بــــــــــــــپــــــــــــــــــــوشــــــــــــــــــم خداااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بایدبرم لباس بخرم اینجوری فایده نداره

ازاصفهان کلی چیزخریدم ها ولی بدردجشن عروسی نمیخورن

غریبه هم نیست دوماد،پسرعمه ی مامانه

خب سرتون رودردآوردم

چاکـــــــــــــــــرهمتون

راستی فکرنکنم دیگه تندتندآپ کنم

آخه درگیردرس واین چیزام

اگروقت شد100%میرسم خدمتتون

عاشـــــــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــتـــــــــــــــونــــــــــــــــــــم

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

فعلا.......................

نوشته شده در جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,ساعت 17:46 توسط ♥نگین♥| |

 

وای خداباورم نمیشه

 

کمتراز1ماه دیگه تابستون تموم میشه ودوباره بوی ماه مهر

 

یه خبردست اول که امروزبهم رسیدکه کاشکی نمیرسید

 

دوستم اس دادگفت معاونمونقراربوده بره تبریزولی ازترس جونش که یدفعه نخوادبعداز50سال جوون مرگ بشه نرفته اونجا

 

ترسیده زلزله بیادناقص بشه

 

آخـــــــــــــــــــــــــــه خدااااااااااااااایا اینم موقع بلای طبیعی فرستادن بودخب یانمیفرستادی یامیذاشتی 1ماه دیگه

 

راستی ایشالااگرخدابخوادچندروزدیگه میریم سفر

 

اوووووووووووووووونم کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مشهد

 

دعاکنین که حتمابریم

 

آخه من تاحالامشهدنرفتماگررفتم واسه همتون دعامیکنم

 

امسال خیلی خیلی بایددرس بخونم

 

شیفت ثابت هم که شدیم دیگه شده قوزبالاقوزبالاقوزبالاقوزوای حساب قوزاازدستم دررفت

 

خلاصه امسال هرکلاسی40نفرشده وهمه ی دبیرافرارکردن ازترس اینکه خدایی نکرده گلوشون پاره نشده یدفعه

 

بقول دوستم میگه اگه2نفرازمدرسه جیم بشن کی میفهمه؟؟؟؟؟؟؟؟

 

خدارحم کنه امسال بهمون

 

ولی خب ساله اخره وبقول داداشم امیرعلی بایدخوش بگذرونیموعادت کنیم

 

هــــــــــــــــــــــــــــــــی خدابدبخت وشدیم

 

بذارین واستون یه خاطره بگم که هیچوقت فراموشم نمیشه

(سال اول دبیرستان بودیم،یه دبیرداشتیم که واقعاسگ اخلاق بودیعنی اصلاغیرقابل تحمل بود،من موندم چطورتونستم 1سال باهاش دووم بیارم

 

اولاکه اصلابه خودش زحمت نمیداددرس بده فقط ازروی کتاب میخوند،ثانیامینشست یه گوشه ویکی روصدامیزدکه بیاددرس جواب بده اونم چی!!شیمی،یکی دیگه روهم صدامیزدازش بپرسه وبه هردوشون نمره میداد

 

امتحاناش هم درحدالمپیک سخت والبته مزخرف بودودرضمن من باهوش سرشارم تقریباهمه روکامل میگرفتم جزدوسه تاروکه گندزدم

 

چرت ترین امتحانم که همه گُه زدیم یه امتحانی بودکه فکرکنم بیشتربدرددانشگاهی هامیخورد

 

سه شنبه بود

 

جلسه قبل امتحان دادیمواین جلسه خواست برگه هاروبده،ماهم که میدونستیم خراب کردیم این یکی رو

 

تازه احمق میخواست درسی روکه امتحان گرفته روهم این جلسه بپرسه

 

یه فکری زدبه سرمون،زنگ تفریح بود،رفتیم همه روازتوحیاط جمع کردیم آوردیم توکلاس

 

درستگیره در کلاسمون مشکل داشت،وقتی می بست بایدبادعابازمیشد

 

اون روزشیما(فضولترین دخترکلاس)باتمام توانش در روبست که بایدمیشکوندنش که بازش کنن

 

بعدش دستگیره دروازجادرآوردیموپرتش کردیم توباغچه که اصلاپیداش نکنن

 

خلاصه زنگ کلاس خوردودبیرداشت میومد

 

فقط یه مشکل بودکه کلاسمون پنجره داشت ومیشدراحت ازش عبورکنی

 

دبیراومدوکلی بادرکلاس کلنجاررفت ولی فایده نداشت

 

ماهم مثل بچه های خوب که ازمون بعیدبودنشسته بودیم سرجامون

 

وای داشتم میمردم ازخنده

 

اومدزدتوپنجره وگفت که دروبازکنین،خنگول فکرکرده بود مادروگرفتیم

 

بهش گفتیم خانم ماهم گیرافتادیم وکلی آه وزاری کردیم

 

رفت به آقای زارع(مستخدم مدرسه)گفت ولی ازشانسمون رفته بودبیرون،برگشت گفت بایدصبرکنیم تاآقای زارع بیادپسرش هم رفته دانشگاه نیستش که بگیم اون بیاد

 

ماهم که خوشحال...انقدخرکیف شده بودیم که لااقل امروزنمره های درخشانمون رونمیبینیم که شایدبعدافرجی شدواغفالش کردیم که ایناروتاثیرنده واسه مستمر

 

که زدتوپنجره وگفت تاآقای زارع بیادمنم برگه هاتون رومیدم

 

وای که بدجوری حالمون گرفت،کلی التماس کردیم که امتحانش خیلی سخت بودو....ولی کو گوش شنوا،اصلاکلا کربود

 

همیشه امتحاناش از8نمره بودکه من گرفتم5.5

 

دوس داشتم بکشمش کنم بخدا

 

بالاخره پسرآقای زارع زودتراومدودروبازکرد،خوشتیپ بود(به چشم برادری البته)

 

خب دبیراومدداخل وخواست بپرسه که بهش گفتیم نیم ساعت دیگه زنگ میخوره واونم گذاشت درس بده وداشت مطالبوروی تخته وایت بردمینوشت

 

عصبانی بوداینجورلطف هاازش بعیدبود،مخصوصااینکه نخوادبپرسه

 

همه ساکت بودیم فقط صدای خودکارمیومد،که یهویکی ازبچه هامثلامیخواست یواش بگه

 

گفت آره بابانمیدونستم پسرش انقدجیگـــــــــــــــــــره(باپسرزارع بدبخت بود)

 

وای که ماداشتیم می پوکیدیم دیگه،خوددبیرم خندش گرفته بود،اولین باربودکه خندشودیدم

 

بالاخره انروزم کلادرس تعطیل شدیم

 

هردفعه یکی یادحرف شیدامیفتادو د بروکه رفتیم

واقعااونروزویادم نمیره،چقدزودگذشت اصلاانگارنه انگارکه3سال گذشته

 

خب ببخشیدسرتون رفت!!!!کجارفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

من برم بشینم پای تی وی که کُلداسپری شروع شده

فعلا...

نوشته شده در پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,ساعت 18:9 توسط ♥نگین♥| |


Power By: LoxBlog.Com