♥♥♥فرشته های عاشق♥♥♥

♥♥♥حرفی ندارم..من حاضرم حتی جانم به لبم برسد،اگرتوجانم باشی...♥♥♥

از انتهاي خيالت تا هر كجا كه بروي ،

به هم ميرسيم
 

زمين بيهوده گرد نيست.

 

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:14 توسط ♥نگین♥| |

اولش فکر نمیکردم که دلمو ببرده باشی     

                                             یا دلم گول چشای مشکیت رو خورده باشه

اما نه!گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد

                                             میدونم دوسم نداری مثل روزای گذشته

من خودم خوندم تو چشمات،یه کسی اینو نوشته

                                           میدونم که فرقی نداره واست عاشق بودن من

میدونم واست یکی شد بودن و نبودن من

                                           اما قلب من یه دریاست پر از موج و تلاطم

ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم

                                          آخ که چه لذتی داره نازه چشمات و کشیدن

رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن

 

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:12 توسط ♥نگین♥| |

یه اتاقی باشه گرمه گرم...

روشنه روشن...

توباشی منم باشم...

کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید...

تو منو بغلم کنی که نترسم... که سردم نشه... که نلرزم...

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار... پاهاتم دراز کردی...

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم...

با پاهات محکم منو گرفتی...

دوتا دستتم دورم حلقه کردی...

بهت میگم چشماتو میبندی؟؟؟؟

میگی آره بعد چشماتو میبندی...

بهت میگم برام قصه میگی؟؟؟تو گوشم؟؟؟

میگی آره بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن...

یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمیشن...

میدونی؟میخوام رگ بزنم... رگ خودمو... مچ دست چ‍َپَمو...

یه حرکت سریع... یه ضربه عمیق... بلدی که؟؟

ولی تو نمیدونی میخوام رگمو بزنم...

تو چشاتو بستی... نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم...

نمیبینی که سریع میبرم...

نمیبینی که خون فواره میزنه... رو سنگای سفید...

نمیبینی که دستم میسوزه و لبمو گاز میگیرم که نگم آاااخ... که چشاتو باز نکنی و منو نبینی...

تو داری قصه میگی...

دستمو میذارم رو زانوم... خون میاد از دستم میریزه رو زانوم... و از زانوم میریزه رو سنگا...

قشنگِ مسیرِ حرکتش...

حیف که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی...

تو بغلم کردی... می بینی که سرد شدم... محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم...

می بینی نا منظم نفس میکشم... تو دلت میگی آخی باز نفسش گرفت...

می بینی هرچی محکم تر بغلم میکنی سردتر میشم...

می بینی دیگه نفس نمیکشم...

چشماتو باز میکنی می بینی من مردم... میدونی؟؟

من میترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن... از تنهایی مردن...

از خون دیدن... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم...

مردن خوب بود آرومه آروم...

گریه نکن دیگه... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدی هاااااا...

بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی...

گریه نکن دیگه خب... دلم میشکنه...

دلِ روح نازکِ... نشکونش خب؟؟؟


نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:11 توسط ♥نگین♥| |

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

نوشته شده در یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:55 توسط ♥نگین♥| |

www.pix2pix.org                     

من این شب زنده داری را دوست دارم
من این پریشانی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را  نیز دوست دارم….
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم….
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم….
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم…
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم….

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:49 توسط ♥نگین♥| |

                                           www.pix2pix.org

از همان اول که ترا دیدم نهال عشق در دلم جوانه زد.صبحگاهان که شبنم سحری بردرختان سایه افکنده بود در گلستان بدیدارت امدم هیچگاه تو را با ان صفا وروشنی ندیده بودم.زان پیش هرگزبه خویشتن فکر نمی کردم .موجود واهی دردام تخیلات تلخ غوطه ور در ناکامی های خویشتن بودم،دنیا و زیبایی هایش را ندیده میگرفتم،جنبه های منفی زندگی در نظرم جلوه خاصی داشت،موجودی مبتذل واز همه جا بریده به حساب می امدم جلوه های جهان منفی نور و درخشندگی خورشید و زیبایی افق بیکران هرگزارزو در من بوجود نیاورده بودند ولی تو با همه روشنایی وجودت مرادر بر گرفتنی از لحظه نخستین مرا مجذوب خود کردی گلستانی را که تا ان روز صدها بر دیده بودم ولی زیبایی هایش را نمیدیدم چون بهشت برین یافتم وتو چون فرشته نگهبان مرا راهنمایی کردی ودر دامن پر محبت خویش جایم دادی نهال محبت را در وجودم کاشتی و با محبت انرا ابیاری نمودی هیجان وشوق در من بودیعه نهادی واز من موجودی ساختی که تا به حال بان فکر نکرده بودم ولی در مقابل این ارائه محبت از ان به بعد تنهایم گذاشتی وبا خیال خود رهایم کردی عشق را در من بوجود اوردی ومجسمه بی روحی را تبدیل به عاشقی شیدا نمودی و انگاه در صحرای سوزان محبت تنها به الهه عشق سپردی،ولی شراره عشق ان چنان در من قوت گرفته که هرگز از ان اولین دیدار دیگر تنهایی  را نشاخته ام از شعله محبت تو سپاهی گران بوجود اوردم ودر مقابل رقیبان به مبارزه بر خواسته ام و تاکنون به قدرت عشق پیروز شده ام اگر بار دیگر خود را به من بنمایانی و امیدم را به عشق خود قوت بخشی در عشقت پیروز وسربلند خواهم شد و خدای عشق لقب خواهم کرد.  

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:46 توسط ♥نگین♥| |

آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی
میمیرد دل عاشقم اگر نمانی
تو خودت میدانی،
میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی
بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو
نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم
دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم
تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا
میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت
همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم
آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را
بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را
بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است
در حسرت از دور دیدنت!
آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری…
این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟
چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟
آرام نمیگیرد قلبم…

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط ♥نگین♥| |

می خواهم امشب از ماه قول بگیرم که هر وقت دلم برایت تنگ شد

 

در دایره حضورش تو را به من نشان دهد

 

می خواهم امشب با رازقی ها عهد ببندم

 

هر وقت دلم هوای تو را کرد

 

عطر حضور مهربان تو را با من هم قسمت کنند

 

می خواهم امشب با دریای خاطره ها قرار بگذارم

 

که هروقت امواج پر تلاطم یادها خواستند قایق احساس مرا بشکنند

 

دست امید و آرزوی تو مرا نجات دهد

 

می خواهم امشب با تمام قلب هایی که احساس مرا می فهمند و می شنوند

 

پیمان ببندم که هر وقت صدای قلب بی قرار م را هم شنیدند

 

عشقم را سوار بر ضربانهای بی تابی به تو برسانند....

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:41 توسط ♥نگین♥| |

www.pix2pix.org    

                                                

درسکوت دادگاه سرنوشت

عشق برما حکم سنگيني نوشت

گفته شد دل داده ها از هم جدا

 

واي بر اين حکم و اين قانون زشت

 

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:40 توسط ♥نگین♥| |

www.pix2pix.org       

 

قلبم را دادم به تو که عشق منی ، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو میخواهی، با تو می آیم ، می آیم به هر جا که بروی ، با تو میروم ، میروم هر جا که بروی….
همه جا با توام ، نیست جایی که بی تو باشم ، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم
نیست یادی در قلبم جز یاد تو ، نیست مهری جز مهر تو در دلم
چشمانم هنوز غرق نگاه زیبای تواند، آنچه پنهان است در پشت نگاهت دنیای عاشقانه من است
همه جا با توام ، آنجا و اینجا در قلبم ، اینجا و آنجا در قلبت ، می تابم و و میتابی ، میمانم و میمانی، میدانم و میدانی که چقدر هم تو مرا دوست داری ، هم من دیوانه توام…
چه خوب میفهمی در دلم چی میگذرد ، چی خوب معنا میکنی نگاهم را ، چه عاشقانه میشنوی حرفهایم را
پاسخ دل گرفته ام را با عشق میدهی، وقتی دلتنگم ، خبر داری از دل تنگم ، وقتی تشنه دیدارم ، سیراب میکنی مرا عشقم
همه جا با همیم ، نیست جایی که بی تو باشم ، نیست راهی که بی تو رفته باشم…
همه جا خاطره ، همه جا عشق ، همه جا عطر حضور تو ، جایی نیست که نباشد عطر نفسهای تو
همه جا خاطره ، جایی نیست که نمانده باشد یادی از تو….
تویی که جان داده ای به تنم و این یاد تو است که نفس میدهد به این تنی که روحش در وجود تو است
روح عشق در وجودمان، این است روزهای زندگی مان ، با عشق روزمان شب میشود و با یاد هم شبهایمان را سر میکنیم…
همه جا با توام ، تو اینجا همیشه در قلبمی و من آنجا باز هم به عشقت نفس میکشم…

نوشته شده در شنبه 22 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:39 توسط ♥نگین♥| |

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ،

خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود.

هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ،

راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ،

هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور كرد و گذشت ،

قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .

قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد

و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ،

روز دریا شدن ،

خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ،

قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ،

طعم‌ دریا شدن‌ را اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ،

آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ،

بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌

و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ،

اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ،

آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ،

قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و

وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ،

خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ،

چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:52 توسط ♥نگین♥| |

دعایت می کنم،

روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و

هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم،        

روزی بفهمی گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم،

روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور ببوسی سجده گاه خالق خود را ...

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:51 توسط ♥نگین♥| |

دعایت می کنم، عاشق شوی

روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره

شب ها بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیاید راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را ...


 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:50 توسط ♥نگین♥| |

عصر یک جمعه دلگیر،

دلم گفت: بگویم، بنویسم

که چرا عشق به انسان نرسیدست،
چرا آب به انسان نرسیدست،

و هنوزم که هنوز است،

غم عشق به پایان نرسیدست
بگو حافظ دل*خسته ز شیراز بیاید،

بنویسد که هنوزم که هنوز است،

چرا یوسف                                              
گم*گشته به کنعان نرسیدست

و چرا کلبه احزان به گلستان نرسیدست

عصر این جمعه
دلگیر، وجود تو کنار دل هر بی*دل آشفته شود
حس

 

کجایی گل نرگس

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:44 توسط ♥نگین♥| |

در كویر خلوت دلم

با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفتم

می دانم كه نیاز به جرعه آبی دارم             

تا خود را با آن سیراب نمایم              

در قلبم غوغایی است

غوغای عشق تو

نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است

كه هرگز درآن ركودی نیست

می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری

و مرا همیشه با خود همراه سازی

بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

زلالی عشقت را از من مگیر،

انشای چشمت را برایم بخوان تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:43 توسط ♥نگین♥| |

دلیل اینکه تو را طلب نمیکنم ،

بی نیازی نیست

گاهی وقت ها باید صبور بود...


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:43 توسط ♥نگین♥| |

 

 

دـِلـمـ پـُـر است

 

پـُرِ پــُرِ پـــُر

 

آטּ قـدر کــﮧ گاهـے اِضــافــﮧ اش از چشمانمـ

 

مے چـکدـ ..


 

    

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:37 توسط ♥نگین♥| |

صدای باران می اید

و با همه ناباوری هایم به باران ایمان دارم

باران از اسمان بر گلها فرود می اید

تا بخندند و ابرها از اینکه نمی توانند با تمام وجود این زیباترین موجود هستی را نوازش کنند سکوت می کنند

و می بارند

چتر باران اگر چه برای گلها سر اغاز بودن است

اما برای من که غریبی گمشده ام بر بالهای باد مسرت دیدار در غبار را فاش می کند

فریادهایم در زیر باران چه بی صدایند

در من صدا سالهاست که شکسته

باران همیشه برایم با غم گریه می کند

و می بارد

و در کنج دلم با من و بغض گلویم هم صدا می شود

ابر ها هم بی شک مثل من عاشقند...


 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:36 توسط ♥نگین♥| |

در ذهن آشفته ام مست٬

به دنبال خاطرات تو می گردم

تا با آنها کمی آرام بگیرم

راستی برایت بگویم

از وقتی که رفتی چشمهایم همانند یک کودک بچه خودشان را خیس می کنند

یادت هست وقتی که خیس می شدند... با دستهای کوچکت را روی چشمهایم می گذاشتی تا آرام بگیرند

 من که خوب یادم هست

دیشب با همان چشمهای خیس پشت پنجره رفتم گفتم شاید تو

٬ نمی دانم کجا

٬ پشت پنجره باشی تا انعکاس صورت ماهت را در ماه ببینم

مثل همیشه که دلتنگت می شدم تا صبح نشستم اما نیامدی...


 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:35 توسط ♥نگین♥| |

کاش دوباره آن روزهاي شيرين عاشقي مان تکرار مي شد ،

کاش دوباره مي توانستم آن صدايي که شب و روز به من آرامش ميداد را بشنوم...

دلم براي آن خنده هاي قشنگت تنگ شده است عزيزم...

تو رفتي و تنها چند خاطره که هيچگاه نمي توانم فراموش کنم بر جا گذاشتي...

خاطره هايي که ياد آن اين دل عاشقم را مي سوزاند....

دلم بدجور براي تو تنگ است عزيزم.... برگرد!

بيا تا فصله نيمه تمام عشق را با شيريني به پايان برسانيم...

برگرد تا قصه من و تو پايانش تلخ و غم انگيز نباشد!

دلم براي لحظه هاي ديدار با تو تنگ شده است...

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:34 توسط ♥نگین♥| |

 

در رخت خواب هستم ،

خودم را گول میزنم که خوابم ببرد !

ولی خبری از خواب نیست !

هرچه تمرین مرگ میکنم باز هم نمی میرم !

چشم هایم را می بندم!

  هستــــــی را به دست به باد می دهم

و پرواز میکنم !

به جایی می روم که دیگر... عشقی نیست !

علاقه ای نیست !

زندگی نیست !

پولی نیست !

کاری نیست

! باری نیست !

هیچی نیست !

ساعت ها را نابود میکنم تا عقربه های ساعت زمان را مشخص نکنند !

همه چیز را از مـــغزم بیرون میکنم

و اندکی به صدای آب خدا گوش میدهم !

به سبزی درختان خدا نگاه میکنم !

به زیبایی نور خورشید که از لابلای درختان با من قایم موشک بازی میکند !

فقط گوش میدهم !

آنقدر گوش میدهم تا آن لحظه درونم به پاکی به خاطر سپرده شود ....


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط ♥نگین♥| |

چرا غمگینی ؟ : عاشق شدم

 آیا عشق شیرین است ؟ : بله شیرین تر از زندگی

 چرا تنهایی ؟ : ویژگی عاشق هاست

 لذت تنهایی چیست ؟ : فکر به او و خاطرات او

 چرا می روی ؟ : برای اینکه او رفت

 دلت کجاست ؟ : پیش او

 قلبت کجاست ؟ : او برده

 پس حتما بی رحم بوده نه ؟ : نه اصلا

 چرا ؟ : چون باز هم او را میپرستم ...



نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط ♥نگین♥| |


بخواب ای راز سبزآرزویم

علاج درد پیچک ها رهایی ست

اگر دیدی گلی می لرزد از اشک

بدان اندوهش از رنج جدایی ست

بخواب ای آشنا با خلوت شب

دلم در آرزویش تنگ تنگ است

نمی دانی که او وقتی بیاید

بلور اشکهایم چه قشنگ است

بخواب ای آفتاب بی غروبم                                                                    

شب تنهایی دلها دراز است

دعایت می کنم هر شب همین وقت

که درهای دعا تا صبح باز است...

بخواب ای برگ تبدار شقایق

بدان عاشق همیشه ارغوانی ست

همین حالا کنار بستری سرد

دلی درآرزوی مهربانی ست

بخواب ای لذت سرشار پرواز                                                                         

فضای شهر شب بوها بهاری ست

پرستو هم نمی ماند به یک شهر

همیشه هجرتش از بیقراری ست

بخواب ای یادگار خوب رویا

که اشکم گونه ها را سرخ و تر کرد

شبی مثل همین شب توی پاییز

دلم به غربت یاسی سفر کرد

بخواب ای شبنم نیلوفر دل

دو چشمان تو رنگ موج دریاست                    

میان کوچه های زندگانی                           

گل شادی فقط در باغ رویاست

بخواب ای هدیه ی ناز سپیده

که دنیا یک گذرگاه عجیب است

همیشه نغمه ی مرغان عاشق

پر از یک حس نمناک و غریب است ...

بخواب ای مرغ ناآرام دریا

گل آرامشم تنهای تنهاست

اگر امشب زبی تابی نخوابی

دلم تا صبح در چنگال غم هاست...

  

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط ♥نگین♥| |

از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ،

با دستهایم چشمانم را محو می کنم

تا نبینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...

دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ،

دستانم را کمی کنار می زنم

و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ،

چیز زیادی نیست                                    

و از من نیز چیزی نمانده است

جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم

که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟

و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ،

چقدر بی کس و تنها ماندی

جواب صفحه های سفیدت را چه دهم

 

که من نیز بی وفایی را از زمانه آموختم...

 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:31 توسط ♥نگین♥| |

 

 

وقتی در ایوان دلتنگی هایت مینشینی...

وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر میشوی ....

وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت

به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد ....

کسی هست که میشود به او پناه برد..

کسی که شب دلتنگی را با او میتوان قسمت کرد....


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:29 توسط ♥نگین♥| |

یه روز بهم گفت:

«می‌خوام باهات دوست باشم؛

آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم:

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه بهم گفت:             

«می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛

آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم:

«آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»

یه روز دیگه گفت:

«می‌خوام برم یه جای دور،

جایی كه هیچ مزاحمی نباشه بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا

آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام»

بهش لبخند زدم و گفتم:

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز تو نامه‌ش نوشت:

«من اینجا یه دوست پیدا كردم

آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام»

براش یه لبخند كشیدم

وزیرش نوشتم:

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:

«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم

آخه می‌دونی؟

من اینجا خیلی تنهام»                        

براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم:

«آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»

حالا دیگه اون تنها نیست و

من از این بابت خیلی خوشحالم

و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه

(من هنوز هم خیلی تنهام)


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:27 توسط ♥نگین♥| |

تو کیستی؟

هان؟

تو همانی که روزی با پاهایت آمدی...

ولی نماندی و رفتـــــــــــــی.....                                     

من همانم که روزی با دلم آمدم....

ماندم....ماندم....ماندم....

آنقدر ماندم که بلاخره مردم........

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:26 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:26 توسط ♥نگین♥| |

تمامی این سالها دوستت دارم هایم را نگه داشته بودم

برای کسی که تو یه روز خوب خدا شد تمام اتفاق خوب زندگیم

برای کسی که قلبم با برق چشمان جذابش عاشق شد

برای کسی که حتی وقتی کنارم هست دلم برایش تنگ میشود

برای کسی که صدای خنده هاش شده تنها دلخوشی زندگی

برای کسی که وقتی دلش غم داره صداش دیوونه ات میکنه

برای کسی که میدونه کی بگه جان کی .. جونم

برای کسی که بغلش امن ترین جای دنیاست

برای کسی که انگشت های نوازشگرش پستی و بلندیهای روحم رو هنرمندانه لمس میکنه

برای کسی که دلت میخواد از هر دری باهاش حرف بزنی،

انگار که همه چیزو میدونه

برای کسی که شبهای دلتنگیت می دونه چه جوری بیاد و آرومت کنه

برای کسی که می دونه کی بشه علی کوچولوی تو قصه ها

و کی بشه سنگ صبوردخترکش

برای کسی که در کنارش حس میکنی زیباترینی بهترینی

که وقتی هست فکر میکنی زندگی شاید چیز دل نشینی باشه

کسی که بی او نمیشه زندگی کرد کسی که تمام سهم من از این دنیاست ...


 

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:25 توسط ♥نگین♥| |

سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد؟

کجا دستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم؟

که هر شب هُرم دستاتو به آغوشم بدهکارم

تو با دلتنگی های من،

تو با این جاده هم دستی

تظاهر کن ازم دوری تظاهر می کنم هستی

تو آهنگ سکوت تو به دنبال یه تسکینم

صدایی تو جهانم نیست فقط تصویر می بینم

یه حسی از تو در من هست

که می دونم تو رو دارم

واسه برگشتنت هر شب درا رو باز میذارم ...


نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:24 توسط ♥نگین♥| |

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:22 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:19 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در جمعه 21 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:13 توسط ♥نگین♥| |

جلسه محاکمه عشق بود

 

 و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....

 

 به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه در آرزوی رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و

 

 

فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم

نوشته شده در دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:3 توسط ♥نگین♥| |

   

 

در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم  

 

 


در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم

 

 

در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم

 

در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم

ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم

تقدیم به عشقم

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:41 توسط ♥نگین♥| |

سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن

هنوزم دل پرمیکشه برای به تو رسیدن

واسه ی جواب نامت ،میدونم که خیلی دیره

بزا به حساب غربت نکنه دلت بگیره

عزیزم بگو ببینم که چه رنگه روزگارت

خیلی دوست دارم تو مهتاب بشینم یه شب کنارت

سرت رو با مهربونی بزاری به روی شونم

تو فقط واسم دعا کن اخه دنبال بهونم

حالم رو اگه بپرسی خوبه تعریفی نداره

چون بلا تکلیفه عاشق اخه تکلیفی نداره

بیا و مثل گذشته جز به من به همه شک کن

من بدون تو میمیرم بیا و بهم کمک کن

نمیگم عوض شدی نه،تو هنوزم مهربونی

حدسشو من زده بودم نمیخوای پیشم بمونی

روزای اول این عشق اشتیاقت تازه تر بود

حالا با صد التماسم واسه من شعر نمیخونی

گفتی تنها نامه ی من تو دست همست عزیزم

نامتو من بفرستم حالا به کدوم نشونی

گفتم اینو بنویسم که دوست دارم عزیزم

بیشتر از تو میدونم من،که تو اینو نمیدونی

 

نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت 20:40 توسط ♥نگین♥| |

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد

کس جای دراین خانه ی ویرانه ندارد

دل رابکف هرکه دهم بازپس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

دربزم جهان جزدل حسرت کش مانیست

آن شمع که می سوزدوپروانه ندارد

گفنم مه من ازچه تودردام نیفتی؟

گفتا:چه کنم دام شمادانه ندارد!

درانجمن عقل فروشان ننهم پای

دیوانه سرصحبت فرزانه ندارد

تاچندکنی قصه ز اسکندرودارا

ده روزه ی عمراین همه افسانه ندارد

نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:26 توسط ♥نگین♥| |

هرشب فزایدتاب وتب من

وای ازشب من وای ازشب من

یامن رسانم لب برلب او

یااورساندجان برلب من

استادعشقم بنشین وبرخوان

درس محبت درمکتب من

رسم دورنگی آیین مانیست

یکرنگ باشدروزوشب من

گفتم(رهی)راکامشب چه خواهی

گفت آنچه خواهدنوشین لب من

نوشته شده در پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:,ساعت 19:5 توسط ♥نگین♥| |

پرنده، ساحل و دریا، نه، آسمان شده‌ای
شبیه لحظهٔ پرواز از آشیان شده‌ای

سرود تازهٔ هر چار فصل من هستی
که با شکوفه‌ترین واژه‌ها بیان شده‌ای

بزرگ، مثل همین لحظه‌ها که می‌گذرند
عجیب، مثل اساطیر باستان شده‌ای

چقدر رنگ نگاه عجیب تو زیباست
شبیه آبی یکدست آسمان شده‌ای

و صادقانه‌ترین اعتراف من این است
هوا، نفس، همهٔ من، زمین، زمان شده‌ای

چقدر حس قشنگی‌ست اینکه می‌بینم
برای روز و شبم مثل آب و نان شده‌ای

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:7 توسط ♥نگین♥| |

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتم سلام!
معصومانه گفت می مانی؟؟؟
گفتم تو چطور؟؟؟
محکم گفت همیشه میمانم!!!
گفتم می مانم.
روزها گذشت...
روزی عزم رفتن کرد.
گفتم تو که گفته بودی می مانی...؟؟
گفت نمی توانم...

قول ماندن به دیگری داده ام
باید بروم....
 

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:43 توسط ♥نگین♥| |

قـرارِ آخـره اما ... بـرایِ اولیـن بـاره
که قلبم خالی از عشقه ... که حرفام نقطه‌چین داره

کجـا رفتـه هیاهـویِ هـزار و یک شبِ رویا ؟
کجـا جا مـونده مجـنـونِ همیشه عاشقِ لیلا ؟ 

تو کـه تو شهرِ تاریکی، به آغـوشـم امون دادی
چـرا خـورشـیدِ قلبت رو به نامحرم نشون دادی؟

دیگه حرفی نمی‌مونه ...  دیگـه وقتِ رهائیـه
تهِ این کوچه‌ی بن‌بست، دوراهـیِ جدائیـه!


نگام کـردی و لرزیدم، هـوایِ رفتنت سرده
مقصـر نه منـم نه تو ... فقط عشقه که نامرده!

غـروب روبـروی ما ، شبـو کم‌کم رقم می‌زد
تو  می‌رفتـی و تنهایی به سمت من قدم می‌زد...

 

نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:29 توسط ♥نگین♥| |

ز یک دروغ تــازه می تـرسـم
از حسِ غمـگــینِ شـروعـی نو
قلبت اگه هم جنـسِ خـورشیده
از شیـشه ی تـردیدِ من رد شو
 

روشن کن این مخروبـه ی سردو
خـالی کـن ایـن لبــریـزیِ دردو
ثابت کن ، احساست فقـط عشقه
می شـه به هم تکـیه کنیم هردو
 

ثابت کن ،  ارزش داره همـراهـی
توُ  جـاده ی مـرمــوزِ تـنـهـائی
مقصـد اگرچـه دوره ... ثابت کن!
حتـی اگـه گـم شـم ، تـو پیـدائی
 

دیگـه نمی خـوام وقـتِ افتادن
حـامیِ من دسـتِ خـودم باشه
یا قـامـتـم زیـرِ فـشـارِ بغـض
با یک تلـنـگر ، بشـکنه ، تـا شه!
 

توُ وسـعـتِ حرفای مصنوعی
                 بسه تظاهر با لبِ خندون
                                   چـیـزی نگـو ، تا واقعیت رو
                                              چشمات بگن ،  با لهجه ی بارون...


 

نوشته شده در سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:,ساعت 13:20 توسط ♥نگین♥| |

دستهايم را که ميگيري...

حجم نوازش لبريز ميشود!

گويي تمام رزهاي زرد باغها

با دستهاي بي دريغ تو

براي من

چيده ميشوند

و قلب من

پرنده اي ميشود

به پاکي بيکران نگاهت

پر ميکشد...

و در آن وسعت بي انتها

در خاکستري اندوه ابرها

گم ميشود

دستهايم را که ميگيري...

نگاهم

اين قاصدک هاي بي تاب هزاران شور

در آبي فضا رها ميشوند

و بغض گريه ها

از شنيدن نفس زدنهاي روح

زير هجوم آوار سرنوشت

بي صدا شکسته ميشود...

دستهايم را که ميگيري...

عبور تلخ زمان را

ديگر

نميخواهم که باور کنم.....!

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 18:0 توسط ♥نگین♥| |

دوباره مي‌نويسمت، بدون اينکه بشمرم
بدون اينکه عطرتو، به ذهن خونه بسپُرم

به ناخود آگاه خودم، سري دوباره مي‌زني
بدون اينکه حس کنم، هزار صفحه با مني

چه ساده مي‌رسم به تو، هميشه زود باورم
که خواب با تو بودنو، بدون گريه مي‌پرم

ترانه‌ساز من شدي، پر از اميد و آرزو
چرا سکوت مي‌کني، به جاي من خودت بگو

چه ساده مي‌بري منو، به انتهاي دفترم
درون اين ترانه‌ها من از خودم جلوتَرَم

به داد واژه‌ها برس، که عاميانه‌تر بِشَن
ازعاشقونه‌ها بگو، نگاهمو ورق بزن

صداي بي‌صداي من، هميشه خوب نازنين
بيا و بين کاغذا، حضور دستاتو ببين

نوشته شده در دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:,ساعت 17:48 توسط ♥نگین♥| |

نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:15 توسط ♥نگین♥| |

سکوت کوچه های تار جانم، گریه می خواهد

تمام بند بند استخوانم گریه می خواهد

بیا ای ابر باران زا، میان شعرهای من

که بغض آشنای ابر گریه می خواهد

بهاری کن مرا جانا، که من پابند پاییزیم

و آهنگ غزلهای جوانم گریه می خواهد

چنان دق کرده احساسم میان شعر تنهایی

که حتی گریه های بی امانم، گریه می خواهد

نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:8 توسط ♥نگین♥| |

چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:1 توسط ♥نگین♥| |

 

از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

 

چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

 

دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

 

آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و

 

 این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل

 خاموش می سپارند!

نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:51 توسط ♥نگین♥| |

1.دوستت دارم، نه بخاطر شخصیت تو ،بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم.

2.هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.

3.اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.

4.دوست واقعی کسی است که دستهای تو را نگیرد ولی قلب تو را لمس کند.


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:49 توسط ♥نگین♥| |

عشق عشق یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی محبت و سوز و گداز
عشق یعنی سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی نغمه ای از روی ناز
عشق یعنی کوی ایمان و امید
عشق یعنی یک بغل یاس سپید
عشق یعنی یک ترنم از یه یار
عشق یعنی سبزی باغ و بهار
عشق یعنی لحظه دیدار یار
عشق یعنی انتهای انتظار
عشق یعنی وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار
عشق یعنی حس نرم اطلسی
عشق یعنی با خدا در بی کسی
عشق یعنی همکلام بی صدا
عشق یعنی بی نهایت تا خدا


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 7 بهمن 1390برچسب:,ساعت 22:43 توسط ♥نگین♥| |


Power By: LoxBlog.Com